روزی که لبخند کودکان این مرز و بوم رؤیای هر شبم شد، باور نمیکردم که این احساس را بتوانم با این همه آدم خوب و دوست داشتنی به اشتراک بذارم. حالا هر روز که میگذرد بیشتر از قبل احساس میکنم که اینها خواهران و برادران واقعی من هستند و این بچهها مگر میشود بچه های من نباشند. گاهی فکر میکنم من قبل از این بچهها چطور زندگی میکردم؟ اصلاً زندگی میکردم؟ حالا وقتی به تقویم نگاه میکنم تنها به این کودکان و زندگیشان فکر میکنم؛ که این بار به چه بهانهای دور هم جمع بشیم؟ به چه بهانهای برایشان هدیه بگیریم؟ این ماه بهانهای برای جشن گرفتن دارد؟ ندارد؟ مهم نیست؛ مگر همیشه دور هم جمع شدن و شاد بودن بهانه میخواهد؟
وقتی آلبوم خاطراتمان را ورق میزنم باورم نمیشود این همه اتّفاق خوب، این همه خندههای از ته دل، این همه شور زندگی از همان جمع کوچک دوستانه و رؤیای مشترکشان شروع شد. وقتی موفقیت بچهها را میبینم به خودمان میبالم که توانستیم تغییری هرچند کوچک در مسیر زندگی این فرشتگان آسمانی ایجاد کنیم.
وقتی یکی از همیاران، خبر از پیوستن همراهان تازهنفس میدهد، آنقدر خوشحال میشوم که انگار طعم شیرین ایدههای نو و پشتوانههای تازه را میتوانم احساس کنم.
و این همه احساس خوب حیف نیست که فقط در خلوت ما بماند!